cArpE diEm



احساس می کنم گیر کردم تو یه قس خیلی تنگ و کوچیک. از چیزی که بدم میومد سرم اومد. ترس زندگیم یهو رو سرم آوار شد. تلاش برای تشکیل ندادن خانواده و بچه دار نشدن، به خاطر اینکه از مسئولیت داشتن متنفرم. و حالا. 

بعد از سکته مغزی بابا، احساس می کنم جانی تو بدنم نیست. دیگه من نیستم. مجبورم همیشه خونه باشم و جایی نمیتونم برم. و البته مامانمم هست که اونم مریضه. و الانا کاری انجام نمیده. فقط خودش رو نگه میداره. که اونم نمی تونه. باز یکی دیگه باید باشه اونو نگه داره.

لانگ استوری ، اوضاع خیلی بده اما بیانش خیلی باعث نمیشه خالی شم. نمی تونم به کسی بگمش چون کسی نمی فهمه. کسی نمی تونه درک کنه. مجبورم یک بخند گشاد بزنم و بگم ایشالا درست میشه.

اما از درون دارم میمیرم. چقدر یاد فیلم استیل الیس می افتم هی. 

این ترجمه لعنتی کی میخواد تموم شه. امیدوارم بعد از ام بتونم کمی استراحت کنم. 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

aamozeshb مدرسه شطرنج پدیده بهبهان مطالب اینترنتی نگاه به تاریخ اسلام کتابخانه آنلاین واحه alborzcomputerc هنررقیـه.آموزش خیاطی ،هنرهای تجسمی،آشپزی،مدل مانتو،لباس مجلسی،عروس holding12 وبلاگ نمایندگی شیراز انجمن صرافان بدون مرز